شهيد همت در خواب هم فرماندهی میكرد
وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران- طیبه مقدم: محمدرضا یونسی متولد ۱۳۴۲ درشهرهمدان جانباز۵۰درصدی است که در ابتدا تخریبچی بوده ولی به خاطر موج گرفتگی و از دست دادن شنوایی گوش چپش و آسیبهایی که از ناحیه کمردر مناطق تخریب دیده است ممنوع الجبهه میشود. اما عشق جبهه و جنگ به او اجازه نمیدهد آنجا را ترک کند به همین خاطر به عنوان پیک در خط مقدم رفتوآمد میکند. پیک شدن برای او اقبالی بوده که بتواند کنار شهید همت و مدتی هم با شهید دستواره همراه باشد.
با اين جانباز جنگ تحميلي به گفتوگو نشستيم. محمد رضا زياد اهل صحبت كردن در مورد خودش نبود و بيشتر دوست داشت آنچه از فرماندهاش ميداند بازگو كند. فرماندهي كه همه ايرانيان او را ميشناسند. پيك شهيد همت ميگويد: «۲ ماه افتخار داشتم پیک شهید همت باشم و خاطرهای که همیشه از این شهید در ذهنم مانده به روزی بر میگردد که به من گفت برای پیگیری نامهای به سپاه ۱۱ قدر بروم. وقتی برگشتم به او گفتم حاج همت آنها گفتند باید برای این نامه به دبیرخانه مراجعه کنیم.
از آنجا که او هم مسئولیت سپاه ۱۱ قدر و هم لشکر ۲۷ را برعهده داشت؛ گفت: بنده مسئولیت این سپاه را دارم. چطور دبیرخانه تشکیل دادهاست؟! اومی دانست دبیرخانه چیست اما نمیخواست دبیرخانه بدون اطلاع و هماهنگی تشکیل شود. در آن ايام جبهههای ما به روشهای مختلف به سمت جلو حرکت کرد اما حاج همت از آن فرماندههایی بود که بسیار مقید و قانونمند عمل میکرد و دوست داشت همه چیز طبق برنامه و حساب کتاب انجام شود.
همت در خواب هم فرمانده بود
شايد بهتر است اينگونه بگويم كه انسان از ۲۴ ساعت ۸ساعت را استراحت میکند اما باید بگویم استراحت حاج همت در ماشین و درطول مسیر رفت و آمد بود. رانندهای که در کنار حاج همت بود میدید او در خواب حرف میزند و برای خود تعریف میکند که باید از فلان منطقه به فلان منطقه برویم و در آنجا چنین عملیاتی انجام دهیم. زمانی که از خواب بیدار میشد به راننده میگفت کجا میروی؟ دوربزن برنامه تغییر کرده است. او در خواب هم نقشه عملیات میکشید.
ذهن و جسم او در خواب هم مشغول مدیریت جنگ بود. بسیار دقیق بود و زمانی که عملیات انجام میشد و بر میگشتیم میدیدم دو دو تا چهار تای حاج همت درست از آب در آمده بود.
ماجراي شهادت شهيد دستواره
جانباز يونسي که مدتی با شهید دستواره بوده است درباره اين شهيد بزرگوار میگوید: روزی لشکر انصارالحسین (ع) همدان قرار بود برای عملیات و الفجر ۸ بهام القصر برود اما راه را گم میکند و به طرف بصره حرکت میکند؛ قرارگاه هر چه با بیسیم صحبت میکند آنها پاسخ نمیدادند چون از دایره ارتباطات بیسیمی دور میشدند.
شهید دستواره با یکی از گردانها به نام گردان عمار حرکت میکند تا خود را به لشکر انصار الحسین همدان برساند. زمانی که آنها را پیدا میکند میگوید شما به بصره نزدیک شدید، هر چه میتوانید تجهیزاتتان را زمین بگذارید و عقب نشینی کنید.
آنها راه بسیاری را طي ميكنند تا اینکه صبح فردای آن روز به مقصد میرسند. این شهید با گردانی که به همراه داشت در منطقه غیرعملیاتی در مقابل ۱۰ هزار نفر گارد ریاست جمهوری صدام میایستد و میجنگد. از آنجا که قرار بودعملیات جای دیگری انجام شود، تعدادی از افراد گردان برای حمایت از لشکر دستواره مجروح شده و به عقب بر میگردند.
شهید دستواره به همراه دو نفردیگر یعنی بیسیم چی و پیک برای حمایت از گردان همان جا میماند. او که در محاصره قرار گرفته بود سه دوشکا با فاصله در سه قسمت میگذارد. نوار فشنگ درست میکند و روی هر سه دوشکا نصب میکند. خود در دوشکای وسط قرار میگیرد و همزمان نوارهای دوشکاهای طرفین را میکشد. هم پیک و هم بیسیم چی چنین کاری را انجام داده بودند و تا آخرین لحظات در آنجا ماندند و درنهایت به شهادت رسیدند.
معجزهای که چندین لشکر را نجات داد
وقتی از او میخواهم خاطرهای از روزهای بیم و امید جنگ برایم بگوید از شبی میگوید که شاهد چیزی شبیه معجزه بوده است. جانباز يونسي ميگويد: خاطرهای که به یاد دارم مربوط به عملیات والفجر مقدماتی است. فردی در لشکر سید الشهدا بود که مطلب برای او دیر جا میافتاد. به طوری که حتی حرکتهای از جلو نظام و یا برپا را با تاخیر بسیاری انجام میداد.
یک شب که عملیات شد؛ بنا بربحثهای حفاظتی نباید کسی در ستونی که تشکیل میشد خوابش میبرد چرا که باعث جا ماندن و یا حتی اسیر شدن نفرات پشت سری میشد. آن شب این فرد جلوی ما بود. ۳۰ کیلومتر پیاده آمده بودیم که ازخستگی خوابش برد؛ او را چندین بار بیدار کردیم و گوشزد کردیم که مبادا خوابت ببرد؛ از قضا جوابهایی که او به ما میداد در خواب بود.
از طرفی تخریبچیها جلوتر از ما معبری میزدند تا راه را برای حرکت ستون باز کنند. در همین زمان این شخص دربین راه خوابش میبرد طوری که افراد جلوتر از او حرکت کرده بودند. وقتی تکانش دادیم، افتاد. فهمیدیم خوابش برده. ستون هم به راهش ادامه داده بود. در حین اینکه فکر میکردیم حالا چه کار کنیم، همین فرد یکهو بیدار شد و گفت من به جلو میروم تا آنها را پیدا کنم.
با او مخالفت کردیم که این کار درستی نیست اما او مخفیانه به طرف ستونی که از آن جا مانده بودیم، رفت و وقتی به مقصد رسیده بود موضوع را برای فرماندهها شرح داده بود. معبری که درست شده بود به خاطر بادهای پی درپی جا بهجا شده و از راه اصلی منحرف شده بود. این فرد از همان راه انحرافی به سمت نیروهای جلویی رفته بود اما شکر خداهیچ اتفاقی برایش نیافتاده بود.
وقتی فرماندهها خواستند دنبال ما بیایند فهمیدند راه منحرف شده است. به آن شخص گفته بودند که تو همین جا بنشین. مجددا تخریبچیها پس ازپاکسازی مین معبرجدیدی را درست کردند. این شخص در حالی که تخریبچیها مشغول باز کردن راه بودند دوباره از همان راه انحرافی که يك کیلومتر با ما فاصله داشت برگشت.
خوشبختانه آن شب عملیات انجام شد؛ بدون اینکه اتفاقی برای این فرد بیفتد و عملیات لو برود. ما هم در یکی از سنگرهای دشمن مستقر شدیم. صبح روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدیم اطرافمان را نگاه کردیم دیدیم همه جا پرازمین است وآن فرد دقیقا ازروی همین مینها عبور کرده بود.
آن شب لطف خدا شامل ما شد. حساسیت این موضوع در این بود که چندین لشکر و گردان پشت سر ما بودند و اگر برای این شخص اتفاقی میافتاد عملیات لو میرفت و آمادهباش همه افراد کنسل میشد.
خاطره دیگرم مربوط به شهید ابراهیم هادی است که مثل برادر بنده بود. یک روز ابراهیم هادی چند نفر از بچههای بسیجی مسجد محله را با خود به جبهه میبرد. یکی از این بچهها شهید میشود. پس از آن هرموقع که شهید هادی به مرخصی میآمد پدر آن شهید از او میپرسید خبری از پسرم داری یا نه و ابراهیم هادی هم همیشه با شرمساری جواب میداد که نه خبری ندارم.
یک روز ابراهیم هادی تصمیم میگیرد که حتما این شهید راپیدا کند و همین موضع هم محقق میشود. وقتی جنازه آن شهید را بر میگرداند پدر شهید خوشحال و راضی میشود. فردای آن روز دوباره پدر شهید را میبیند که ناراحتی بیشتری را نسبت به قبل دارد از او میپرسد حالا چرا ناراحت هستید؟
پدر آن شهید میگوید: دیشب پسرم به خوابم آمد و گفت پدر چرا این قدرکم طاقتی میکنید، همه شهیدان آنجا در مهمانی فاطمه الزهرا (س) بودیم و شما مرا از آن مهمانی دور کردی؛ ابراهیم هادی ازاین موضوع ناراحت میشود و وصیت میکند که دوست دارم شهید شوم و دیگر جنازهام بر نگردد و مانند حضرت زهرا گمنام بماند. قبل از اینکه با جانباز يونسي خداحافظی کنم گلههايی کوچک میکند و ميگويد: طی مسیرهایی که به مناطق بمباران شیمیايی داشتم شیمیایی شدم اما متوجه نبودم.
یک بار حالم بسیار وخیم شد. باید به بیمارستان مراجعه میکردم اما نرفتم و به ضد عفونیهای حمامهای صحرایی که لباسها را میسوزاندند و دوباره لباس جدیدی میدادند؛ اکتفا کردم. متاسفانه بنیاد شهید در حال حاضر مرا به عنوان مجروح شیمیایی قبول ندارد و میگوید باید بستری میشدی، این درحالی است که پرونده بستری بنده در یزد و اهواز مفقود شده است.
حال که به بیمارستان مراجعه میکنم شیمیایی بودن مرا از نظرعلمی تایید میکنند. جالب است پزشکی که در بیمارستان مرا معاینه میکند همان پزشکی است که در کمیسیون بنیاد شهید توسط او ویزیت میشوم و زمانی که در بیمارستان است میگوید تو شیمیایی هستی اما وقتی وارد کمیسیون میشود بالعکس حرف میزند.
سید هادی کسایی زاده
๑۩๑ سید مهدی رضوی:09381954355 ๑۩๑
نظرات شما عزیزان:
مـــــوضوعات مـــــرتبط: بـایگانــــــی مـطالب زیبــــا، مطالب زیبا وخواندنی، داســــــتان هـــــا، داستانهای مذهبی، داستانهای آموزنده، زنـــــــــــــدگینامه، دانستنیــــــــــــها، ،
بــــــــــرچـــسبهــا: وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران, طیبه مقدم, سید هادی کسایی زاده, محمدرضا یونسی, شهید همت, شهید دستواره, مسئولیت سپاه ۱۱ قدر, لشکر ۲۷, همت در خواب, همت, حاج همت, ماجراي شهادت شهيد دستواره, شهید دستواره, ابراهیم هادی, مناطق بمباران شیمیايی,